مجموعه دست ها
طرحها -نقاشي - صنايع دستي - صحافي و ...

آمار مطالب

کل مطالب : 455
کل نظرات : 0

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 81

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 80
باردید دیروز : 21
بازدید هفته : 80
بازدید ماه : 2444
بازدید سال : 14136
بازدید کلی : 199594

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ماندالا و آدرس mandala.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 80
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 80
بازدید ماه : 2444
بازدید کل : 199594
تعداد مطالب : 455
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

آپلود نامحدود عکس و فایل

آپلود عکس

 

دریافت کد آپلود سنتر

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : غلامرضا پهلواني
تاریخ : یک شنبه 23 ارديبهشت 1397
نظرات

مجموعه دست ها

 

علی اسداللهیDastha11

 

دست تقلایی است از رویارویی با موقعیتی عارض‌شده بر انسان. دست از شکل‌افتاده، دست بی‌شکل، دست بی‌گزند مانده و دستی محو شده، همانقدر که نشانه‌ی یک وضعیت می‌شوند خود شمایلی از غیاب نیز هستند. غیابِ یک جهانِ دیگرگون. در این مجموعه سعی کرده‌ام با احضارکردنِ «دست‌«ها در تصاویر به کلیتی منسجم از موقعیتی انسانی دست بیابم. دست‌هابازمانده‌ی مواجهه با تاریخی هستند که بر بدن‌ها رفته است. هر دست علاوه بر بدن گوشتیِ خویش، عضوی است از کلیت یک پیکره‌ی هیولایی. پیکره‌ی یک وضعیت، یک جهان. پیکره‌ی قدرت. دستان چیره و دستان مغلوب. دستان سرکوب‌گر و دستان سرکوب‌شده. دستان پیروز و دستان بازنده. دستان حاضر و دستان غایب. دستانِ مرکز و دستان حاشیه. دستانِ زندگی و دستان مرگ. دستانی که بستر رویاهای جهانی بهترند و دستانی که تجسد تباهی یک تاریخند.


 

 

آرایش طبقاتی دست‌ها؛ حسام سلامت

 

اول. انسان همانی است که انجام می‌دهد یا، انسان همان انجام‌دادن‌های خود است و این معنایی جز این ندارد که هویت او برساخته‌ی همه‌ی آن چیزی است که در تاریخ‌اش انجام داده است و دارد انجام می‌دهد. تا آنجایی که به خودِ انجام‌دادن مربوط می‌شود بیش از هر چیز این دست‌ها هستند – بی‌شک در پیوند با کلیت بدن – که این کار یا آن عمل را انجام می‌دهند، حال چه یک کار زحمتکشانه‌ی یدی باشد و چه یک عمل فکورانه‌ی زاده‌ی تربیت‌یافتگیِ ذهن. در این میان، خودِ دست‌ها به واسطه‌ی آنچه انجام داده‌اند یا انجام می‌دهند تعین پیدا می‌کنند و شکل می‌گیرند: دست‌های زمخت، دست‌های سفید، دست‌های رنجور، دست‌های درشت، دست‌های ظریف.

دوم. یک دست چه می‌تواند انجام دهد؟ نوازش‌کردن، مُشت‌شدن و کوفتن، نوشتن، نقاشی‌کشیدن، ریسیدن، حمل‌کردن، چنگ‌زدن، بُریدن، پرتاب‌کردن، دوختن، چاقو را در بدن دیگری فروبُردن، خاراندن، در دست‌گرفتن یک چکش، یک تیغ جراحی، یک اره، یک جارو، هُل‌دادن یک چرخ‌دستی، نواختن، بلندکردن، ساییدن، دست‌دادن، چیدن، در هوا تاب‌خوردن، تراشیدن، لمس‌کردن، و خیلی کارهای دیگر. در همه‌ی این انجام‌دادن‌های دست‌ورزانه، با وجود تفاوت‌هایی که آنها را از هم جدا می‌کند، چه چیز مشترکی وجود دارد؟ پاسخ روشن است: سروکارداشتن عملی با جهان. عمل، در اینجا، بیش از هر چیز با قسمی حسانیتِ لامسه‌‌ای پیوند خورده است. حسانیت یا حس‌پذیری (Sensibility)اساساً بیش از آنکه محصول قسمی پذیرندگی منفعلانه‌ی تأثرات یا انطباعاتِ جهان خارج از جانب ذهن یا حتی بدن باشد زاده‌ی پراکسیس انسانی است یا، بیان بهتر، در دل پراکسیس انسانی ممکن می‌شود: تنها آن چیزی به کسوت حس‌پذیری در می‌آید، فقط آن چیزی به واقع حس می‌شود و در قالب ادراک حسی می‌نشیند که من در مقام یک سوژه‌‌ی فعال با آن، به هر دلیلی، در نسبتی پراتیک واقع شده باشم. تا جایی که به دست در مقام یک اندام حسی مربوط می‌شود پای حس لامسه در میان است و قوه‌ی لامسه از خلال تماس با اشیاء است که با جهان نسبت دارد. آن عملی که به واسطه‌ی حسانیت لامسه‌ای پیش می‌رود و از مجرای تماس دست‌ورزانه‌‌ی چیزها انجام می‌گیرد بیش از هر شکل دیگری از عمل با مسئله‌ی تغییر جهان سروکار دارد. هیچیک از دیگر قوای حسی چنین بی‌واسطه‌ با موضوع خود درنمی‌آمیزند و بر سطح آن نمی‌لغزند و با مادیت ملموس‌اش سروکار ندارند و نیرویی به آن وارد نمی‌کنند. دستی که انجام می‌دهد – بلند می‌کند، دست می‌کِشد، برمی‌دارد، می‌چیند، مُشت می‌کوبد، نوازش می‌کند – یک نیروی مادی است. و تنها آنچه خود مادی است می‌تواند واقعیت مادی جهان را دگرگون کند و خود، در این میان، دیگرگون شود.

سوم. کارل مارکس در تز اول از «تزهایی درباب فوئرباخ» به تلویح میان دو قسم ماتریالیسم تفاوت می‌گذارد: ماتریالیسم نظرورزانه و نظاره‌گرانه‌ای که به جهان همچون مجموعه‌ای از چیزها و اعیانِ مستقلِ از فعالیت انسانی می‌نگرد و، در برابر، ماتریالیسمی که به جهان همچون محصول قوای فعالانه و برسازنده‌ی انسانی رو می‌کند. هر دو روایت از ماتریالیسم واجد فهم مشخصی از نسبت میان سوژه و جهان‌اند. در ماتریالیسم نظرورز، سوژه پیشاپیش محصورِ در جهانی مادی و «طبیعی» است که بیرون و مستقلِ از او وجود دارد و هستی و تکوین‌اش، هیچکدام، مسبوق به هیچ سوژه‌ای نیست. مناسبات سوژه و جهان، در این ماتریالیسم، اساساً به سطح شناختی، آنهم تنها به واسطه‌ی ‌ادراکات حسی، محدود می‌شود. از این حیث، حسانیت تنها یک قوه‌ی معرفتی به حساب می‌آید و نه فعالیتی پراتیک که سوژه از خلال آن دست‌اندرکار ساختن جهان و، همزمان، ساخته‌شدن به دست آن است. ماتریالیسم نوع دوم اما – که به ماتریالیسم تاریخی یا ماتریالیسم دیالکتیک شهره است – مدعی است به واقعیت جهان نه در کسوت ابژه (objekt)، به مثابه‌ی شیئی یکسر مستقل از پراکسیس انسانی که صرفاً می‌تواند موضوع تعمق و تماشا (contemplation)یا تأثر حسانی واقع شود، که همچون برابرایستا (Gegenstand)باید نظر کرد، همچون فعلیتی که زاده‌ی درهم‌تنیدگی سوژه و ابژه، امر فعال و امر منفعل، خلاقیت و داده‌شدگی، انسان و طبیعت، روح و ماده است. روشن‌ترین بیان چنین ماتریالیسمی را شاید بتوان در جملات آغازین «هجدهم بلومر لویی بناپارت» خودِ مارکس یافت: «انسان‌ها خود تاریخ خود را می‌سازند اما نه آنگونه که خود می‌خواهند و نه در شرایطی که خود برگزیده‌اند، بلکه در شرایط داده‌شده‌ای که میراث گذشته است و خود آنان مستقیماً با آن درگیرند.» در روایت کسی چون مارکس از ماتریالیسم تاریخی، سوژه از اساس یک سوژه‌ی تاریخی است، و این یعنی همواره در دل شرایط و در متن تعین‌ها و فعلیت‌ها دست به عمل می‌زند. با اینهمه، خودِ این «مشروط‌شدگی سوژه» را نیز باید تاریخی فهمید: اینکه در دل این شرایط مشخص و در متن این مختصات عینی، سوژه به واقع چه می‌تواند انجام دهد و تا کجا می‌تواند پیش برود پرسشی تاریخی است که تنها «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» می‌تواند پاسخی برای آن دست و پا کند.

چهارم. کثرت دست‌هایی که در عکس‌های علی اسداللهی تصویر شده‌اند‌ گویای این حقیقت ظاهراً پیش‌پاافتاده است که انواع متکثری از عمل (Handlung)وجود دارد و شکل‌های متفاوتی از سروکارداشتن عملی با چیزها و فُرم‌های گوناگونی از تماس با مادیت جهان در کار است. اما چه چیز عکس‌های اسداللهی را از درافتادن به قسمی فردنگاریِ انسان‌شناختیِ کنجکاوانه‌ی  نامتناهی که می‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند و از تن‌دادن به سودای عرضه‌ی روایتی پلورالیستی از جهانی که دیگر تن به هیچ مقوله‌بندی کلی و جهانشمولی نمی‌دهد و در عوض، یکسره غرق تصویرکردن تفاوت‌های ریز و درشت است، بیرون می‌کِشد؟ در زمانه‌ای که به شدت گرفتار ستایش غیرانتقادی از کثرت و تفاوت مردمان و فرهنگ‌ها و زیست‌جهان‌ها و سبک‌های زندگی است پرسیدن چنین پرسش‌هایی در واقع گویای حساسیت به همراهی ناآگاهانه با ایدئولوژی حاکم است. تا جایی که به عکس‌های اسداللهی مربوط می‌شود پاسخ را باید در این حقیقت جست که هر یک از دست‌ها در اینجا در کسوت یک «نوع» ظاهر شده‌اند که می‌تواند مصادیق بسیاری داشته باشد، در قالب «مقوله»ای که مواردی بسیاری را می‌تواند ذیل خود بگنجاند. روشن است که هر دست نهایتاً تکین و منفردبودن خود را حفظ می‌‌کند اما همزمانِ اینکه فردیت و تکینگی‌اش را بروز می‌دهد در مقام یک «دست نوعی» ظاهر می‌شود: دست یک دستفروش، دست یک معلم، دست یک کارگر، دست یک قصاب، دست یک پزشک، دست یک مکانیک، دست یک خیاط، دست یک روحانی. خودِ این نوعی‌بودن دست‌ها به مجموعه‌ی عکس‌ها، در کلیت‌اش، شکل و شمایل قسمی «آرایش طبقاتی دست‌ها» را بخشیده است. از این حیث در اینجا با صِرفِ نمایش کثرتِ محض حاکم بر جهان و پراکندگیِ بی‌مهار تفاوت‌ها طرف نیستیم بلکه، در عوض، با اشاره به حقیقت طبقاتی‌بودنِ تفاوت‌ها و کثرت‌ها سر و کار داریم، اعتراف به این حقیقت که کثرت و تفاوت بیش از هر چیز در کسوت نابرابری است که خود را آشکار می‌کنند. سکونِ آرامِ هر از این دست‌ها در برابر دوربین نباید دیدگان‌مان را در قبال تنشِ آشتی‌ناپذیرِ میان این دست‌ها که همان تضاد نازدودنیِ میان طبقات است، کور کند و سبب شود متأثر از ایدئولوژیِ «تفاوت چه زیباست!» تعارضاتِ میان تفاوت‌ها را دستِ کم بگیریم.

پنجم. بی‌چهره‌گی عکس‌ها و در عوض، تأکیدگذاری بر روی دست‌ها با سرشت تشخص‌زدوده‌ی کار در جامعه‌‌ای چون جامعه‌ی ما هماهنگ است: مهم نیست چه کسی کار می‌‌کند، مهم خودِ کار و انجام‌‌گرفتن آن است. هر چقدر که چهره با هویت، شناسایی و فردیت مرتبط است دست‌ها با ساختارهای عینیِ غیرشخصی و جایگاه‌های طبقاتی و نظام سلسله‌مراتبیِ کار و شغل سروکار دارند. با این تفاصیل، هر یک از این دست‌ها ما را با یک موقعیت، یک جایگاه، یک قشر یا یک طبقه، یک شغل، یک شیوه‌ی عملی و درگیرانه‌ی زیستن که عمیقاً جمعی است، رودررو می‌سازد. و درست همینجاست که دست‌ها ما را به جهانِ عینیِ نابرابری‌ها و سلسله‌مراتب‌های طبقاتی پرتاب می‌کنند.

ششم. دست‌ها در اینجا دارند تاریخ خود را شهادت می‌دهند. اما تاریخ یک دست چیست؟ نه چیزی کمتر از ‌همه‌ی کارهایی که انجام داده است. در اینجا اما بیش از آنکه با خودِ کارهایی که این یا آن دست دست انجام داده‌اند سروکار داشته باشیم با ردهایی که بر جا گذاشته‌اند طرفیم: کارهایی که دست را از شکل انداخته‌اند، کارهایی که دست را پیر کرده‌اند، کارهایی که دست را متورم ساخته‌اند، کارهایی که دست را سفید و ظریف نگه داشته‌اند، کارهایی که دست را از زیبایی و وقار انداخته‌اند. دست‌ها در تعین‌یافتگی‌هاشان تصویر شده‌اند و از این حیث بی‌وقفه به گذشته ارجاع می‌دهند، به تکوین تاریخی‌شان به واسطه‌ی کارهایی که انجام داده‌اند، به زندگی‌هایی که هم‌اینک با آن سروکار دارند یا تا چندی پیش سروکار داشته‌اند، به موقعیت‌هایی که از سر گذرانده‌اند و تجاربی که با آنها دست‌وپنجه نرم کرده‌اند، به وضعیت‌ها‌شان در مناسبات اجتماعی و جایگاه‌ها‌شان در نظام طبقاتی، به ضرورت‌هایی که برحسب موقعیت عینی‌‌شان بدانها تحمیل شده است، و به امتناع‌ها و امکان‌هایی که به واسطه‌ی واقع‌شدن در این یا آن وضعیت اجتماعی آنها را در بر گرفته است.

هفتم. همه‌ی این دست‌ها باری دیگر سراغ همان کاری خواهند رفت که پیش از این، تا پیش از دقیقه‌ی عکاسی‌شدن، انجام می‌داده‌اند. هیچیک از دست‌هایی که در اینجا تصویر شده‌اند جز این به ما نمی‌گویند. فقط به واسطه‌‌ی یک وقفه‌ی عکاسانه‌‌‌ بوده است، همان ژستی که پیوستار زندگی روزمره را برای لحظه‌ای در برابر دیدگان دوربین متوقف می‌کند، که هر یک از این دست‌ها موقتاً از روال طبیعی زندگی‌شان جدا شده‌اند، آنهم تنها برای اینکه خود را و آنچه به واقع هستند یا، به تعبیر بهتر، آنچه را در دل تاریخ‌شان به آن بدل شده‌اند روایت کنند. همه‌ی این دست‌ها – و این قوی‌ترین احتمال است – بعد از عکاسی‌شدن، بعد از این وقفه‌ی تصادفیِ کوتاه در روزمرگی‌شان، به کارهاشان بازگشته‌اند و باری دیگر زندگی‌ را از سر گرفته‌اند. در این ازسرگرفتن، در این بازگشت به کار، هیچ وعده‌ای که از آینده‌ای دیگرگونه خبر بدهد، وجود ندارد. در عوض، همه‌چیز از چرخیدنِ در بر پاشنه‌ی قدیمی، تکرارِ «همان»، ادامه‌ی بی‌تفاوت حیات و تداوم همان کارهای همیشه حکایت می‌کند.

هشتم. اگر این دست‌ها را در پیوندِ با یکدیگر، در وضعیتی «همدستانه» بنگریم، چه؟ اگر امید برخلاف روایت‌های فردگرایانه‌ای که در نهایت آن را به چیزی چون چشمداشت قسمی موفقیت شخصی در زندگی خصوصی افراد تقلیل می‌دهند مفهومی جمعی باشد، تنها در شرایطی می‌توان از امید حرف زد که یک سوژه‌ی جمعی در کار باشد: نه دست‌های مُنفکِ درگیر کار و زحمت که دست‌های همدست‌شده‌ی دلمشغول کنش. اما این دست‌های مجزای از هم، این دست‌هایی که هر یک دارد سرنوشت تکینِ نوعِ خود را زندگی می‌کند، ای دست‌های بعضاً معارض با هم، به واقع چگونه و برحسب چه منطقی می‌توانند به هم گره بخورند، با یکدیگر «همدست» شوند و به کسوت یک «مردم» در آیند؟

Dastha01

Dastha02

Dastha03

Dastha04

Dastha05

Dastha06

Dastha07

Dastha08

Dastha09

Dastha10

 

Dastha12

Dastha11

Dastha13

Dastha14 

 

 

 

 

 

پژوهشگر: ساناز آبایی

 

تهیه شدهدر:

پژوهشگاه کلام زندهپژوهشکده پژوهش هنر

 

 



تعداد بازدید از این مطلب: 341
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود